این همه پشت درم/ در نزنید. این همه سر نزنید. عاقبت میترکد شیشه تنهایی من.
چه کسی بود که گفت!!! قایقت جا دارد؟ چه سؤالی! عجبا!
من که از بازترین پنجره صحبت کردم/ من خود از قافله درد زمان جا ماندم.
من از سینه ی تنگ/ من از این رنگ به رنگ/ چقدر دلگیرم...
من نگفتم دارم/ گفته ام باید ساخت... همه باهم باید... قایقی با وسعت این دل ها ساخت.
چمدان ها را بست/ همه پیراهن تنهایی خود را برداشت و به سمتی که درختان حماسی پیداست "وگل نور... زقندیل محبت جاریست/ صفا قافیه ساز غزل رابطه هاست/ قایق انداخت به آب... متصل پارو زد"
رفت میباید از این شعر غریب
رفت آنجا که دروغ اولین حربه ی انسانی نیست... ودرختان پُر پرواز پَر چلچله هاست.
وقناری شب ها... میهمان غزل میخکهاست. وگلویش گاهی در غم و حسرت یک چهچهه نیست/ وپرستوی محبت هرسال/ زیر سقف دل ها چینه ی سابقه میچسباند.
رفت میباید از این شعر غریب "رفت جایی که در آن..."
زندگی شستن یک بشفاب است.
چه کسی بود صدا زد سهراب؟ آشنا بود صدا!!! از همین اطرافم... چه کسی بود؟ چه میخواست؟ چه گفت؟
قایقی باید ساخت/ باید انداخت به آب...