باید آموخت...

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود ؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود. کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست ...

اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم

امتحان کن حتما...

واقعیته نه!!!!!!!

...

....

عجب غیرتی..

سه چیز...

سه چیز را با احتیاط بردار :                       قدم ، قلم ، قسم

سه چیز را پاک نگه دار :                           جسم ، لباس ، خیال

از سه چیز خود را نگهدار :                        افسوس ، فریاد ، نفرین کردن

سه چیز را بکار بگیر :                              عقل ، همت ، صبر

اما سه چیز را آلوده نکن :                           قلب ، زبان ، چشم

و سه چیز را هیچوقت فراموش نکن :           خدا ، مرگ ، دوست

گوشه ی اندکی از قدرت خدا

عکس فوق العاده زیبا از اعماق دریا ها و اقیانوس ها
ادامه نوشته

دنیا....یادت باشد....

دیدی ای دل عاقبت زخمت زدند گفته بودم مردم اینجا بدند،

دیدی ای دل ساقه ی جانت شکست آن عزیزت عهد و پیمانت شکست،

دیدی ای دل در خیابان یک یار نیست هیچکس در زندگی غم خوار نیست،

دیدی ای دل حرف من بیجا نبود از برای عشق اینجا جا نبود

تو بهار عمر را دیدی چه شد زندگی را هیچ فهمیدی چه شد،

دیدی ای دل دوستی ها بی وفاست کمترین چیزی ک میابی وفاست

ای دل اینجا باید از خود گم شوی عاقبت هم رنگ این مردم شوی



درد...

برگ های پاییزی

سرشار از شعور ِ درخت اند

و خاطرات ِ سه فصل را بر دوش می کشند

آرام قدم بگذار

بر چهره ی تکیده ی آن ها

این برگها حُرمت دارند...

درد ِ پاییز ،درد ِ ” دانستن ” است

....

" فقط مردها غیرت ندارند "...



باورکن  زنها هم رگ غیرتی دارند...



که اگر گل کند ....!



همه ی مردانگی ات زیر سوال میرود ...!!!

فاصله ی خیال و واقعیت...

دقت کن ضدحال نخوری....


طرف دختر همسایمون بود،خیلی کم بیرون میومد واسه همین من فقط یه دو سه بار وقتی
تو بالکن بودم تو حیاط خونشون دیدمش،خیلی سر به زیر و با حیا بود.
وقتی میومد تو بالکنشون درس بخونه به صورتی که منو نبینه واسش گل مینداختم
دیگه پاک عاشقش شده بودم،عاشق کسی که حتی درست چهرشو ندیده بودم!
آخه موهای بلندی داشت و صورتشو پوشونده بود موهاش...
فکر و ذکرم،درس و مشقم،کار و زندگیم شده بود اون...
تا اینکه یه روز که داشتم از تو بالکن نگاهش میکردم سرشو آورد بالا و با صدای کلفتی گفت:
اسکل من پسرم،انقد گل ننداز تو خونه ی ما..

.....

ای که شاخ میگذاردی همه عمر !

دیدی که دست تقدیر عاقبت شاخت  گذاشت... عکس نوشته های طنز و خنده دار خرداد 92

واقیت های باورنکردنی...

ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﻲ ﺳﺮﺩ ﻛﻼﻍ ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺟﻮﺟﻪ ﻫﺎﺷﻮ ﺳﻴﺮ ﻛﻨﻪ؛ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﻴﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺟﻮﺟﻪ ﻫﺎﺵ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻧﺪ.ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻭ ﻛﻼﻍ ﻣﺮﺩ!ﺍﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺵ ﻛﻪ ﻧﺠﺎﺕ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺁﺧﻰ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ،ﺭﺍﺣﺖ
ﺷﺪﻳﻢ ﺍﺯﺍﻳﻦ ﻏﺬﺍﻯ ﺗﻜﺮﺍﺭﻯ! ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﺗﻠﺦ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﺎ…

دختراروزتون مبارک......


روز دختر مبارک

امیدوارم مثل حنا با مسولیت

مثه کزت صبور

مثه ممول مهربون

مثه جودی شاد و سر زنده

و مثل سیندرلا خوشبخت باشی !

.

خوشبختی....

خوشبختی ام را گم کرده ام...

توی کوله پشتی دوران 18 سالگی

لای کتابهای نخوانده دبیرستان

کنار باجه تلفنی که مهربان تر از هر همراه اول و آخری بود و تمام کسانش در دسترس

و شاید پشت نگاه تو که یادم نیست در کدام اصلی یا فرعی گمت کرده ام.اصلا چه فرقی میکند...!؟

بازی کسل کننده ایست خوشبختی

میخواهم از اینجا تا...تمام زندگیم را آدامس بجوم!و گاهی پوزخند بزنم به هر آنچه که شما خوشبختی اش مینامید....

شیطنت های مدرسه....

ب یاد دوران مدرسه....

 
 

وقتی روز اول معلما می گفتن اگه سوالی دارید بپرسید فقط یه سوال داشتیم اونم این بود که دفتر میخواد یا نه؟چند برگ؟!!!!!

چن تا عکس باحال

ادامه نوشته

.....

 

 

خوشبختی ما در سه جمله است : تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا


ولی حیف که ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم :حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا

فقر با کلی معنا....

میخواهم بگویم؛ فقر همه جا سر میکشد …

فقر ، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست …فقر ،حتی گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند…

 فقر ، چیزی را “نداشتن” است ؛ ولی آن چیز پول نیست ؛ طلا و غذا هم نیست …

فقر ، ذهن ها را مبتلا میکند …

فقر ، اعجوبه ایست که بشکه های نفت در عربستان را تا ته سر میکشد …

فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند …

فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد میکند …

فقر ، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند …

فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود …

فقر ، همه جا سر میکشد …


فقر ، شب را “بی غذا”  سر کردن نیست …

فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …


گنجشک وآتش....

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...


آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

دروغای پسرا به دخترا با ترجمه

Dokhtar irani[WwW.Kamyab.IR]

دروغ : بعدا باهات تماس می گیرم

معنی : دیگه هیچ وقت منو نمی بینی

دروغ : تو قسمتی از وجود منی- نمی دونی تا چه اندازه دوستت دارم

معنی : تو برای من به اندازه کافی زیبا، باهوش و پولدار نیستی میزارمت کنار

دروغ : اون دختر هیچ تیریپی با من نداره – ما فقط دوست معمولی هستیم

معنی : عاشقشم

دروغ : من ترو برای وجود خودت دوست دارم

معنی : من فقط دنبال ….. هستم

دروغ : آخر این هفته با دوستام داریم میریم کوه

معنی : داریم میریم دختر بازی.

دروغ : می تونی ۵ هزار تومن بهم قرض بدی؟ تا آخر هفته بهت برمیگردونم

معنی : پولتو ببوس و باهاش خداحافظی کن.

این هم شاید بزرگترین دروغی باشد که تا بحال گفته شده:

دروغ : قول میدم تا زمانیکه مرگ مارو از هم جدا نکرده عاشقت باشم، باهات صادق باشم و ازت نگهداری کنم

معنی : ازت میخوام لباسامو بشوری، خونمو تمیز کنی، غذا برام بپزی، وقتی مریض میشم ازم پرستاری کنی، از بچه هام مراقبت کنی، به دوستام و خـانوادم سـرویـس بدی . هر وقت بخوام میـرم با دوسـتــام و دخـتـرای دیـگـه گـردش، هیچوقت پول بـهت نمی دم و هیچ کلمه خوشـحال کنـنده ای بـهت نخواهم گفت و هیچ کاری که برای تو جالب باشه انجام نخواهم داد!

اين رو ميبيني ياد چي ميافتي....


گروه اینترنتی ایران سان

سراستادرو نميشه كلاه گذاشت...

چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی برای امتحانشون رو نداشتند.
روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اینصورت که سر و رو شون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لباس هاشون در ظاهرشون تغییراتی بوجود آوردند. سپس عزم رفتن به دانشگاه نمودند و یک راست به پیش استاد رفتند.

مسئله رو با استاد اینطور مطرح کردند:

که دیشب به یک مراسم عروسی خارج از شهر رفته بودند و در راه برگشت از شانس بد یکی از لاستیک های ماشین پنچر میشه و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشین به یه جایی رسوندنش و این بوده که به آمادگی لازم برای امتحان نرسیدند کلی از اینها اصرار و از استاد انکار، آخر سر قرار میشه سه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این ۴ نفر از طرف استاد برگزار بشه …

آنها هم بشکن زنان از این موفقیت بزرگ...

ادامه نوشته

از مرگ نميشه فراركرد..

ارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...


مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره. توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت .

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ...

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم ....

خدانگران توام...

برف زيادي مي باريد، پير مرد با پشتي خميده سر به سوي آسمان ابري و مه آلود برده بود و در حاليكه بدن او ميلرزيد ميگفت:

"خدايا دلم برات خيلي تنگ شده، خيلي برات نگرانم، نميدونم كجائي، هستي يا نيستي؟!!، خوشا به حال اون قديم ها، هميشه پيش من بودي، دست هاتو احساس مي كردم، هميشه به من كمك مي كردي، وقتي گرفتار بودم نجاتم مي دادي، هر وقت داشتم غرق مي شدم دستم را مي گرفتي، خدايا نگران توام، كجائي؟! هستي يا نيستي؟! ديگه كمكم نميكني، گرفتاري مثل موجي داره غرقم ميكنه!! آخه خيلي وقته!! اما تو ديگه نيستي!! هستي؟!! كجائي؟!! خدايا يادت مياد..."

نميدانم پيرمرد از سرما مي لرزيد يا از ترس اما هر چه بود او مي لرزيد.

پسرکور

آن پسر کور مادر زاد بود، روزگاری دل به دختری باخت و از قضا دخترک نیز با سپری شدن روزگار شیفته آن پسر گردید تا اینکه روزی دخترک رو به پسر کور کرد و گفت:

"با من ازدواج می کنی؟"

و پسرک با شنیدن آن به وجد آمد اما لحظاتی بعد در خود فرو رفت و گفت:

"اگر بینا بودم از ازدواج با تو شادمان می شدم اما چه کنم که اینگونه نمی توانم تو را خوشبخت سازم"

از قضا چند روز بعد کسی دو چشم زیبا به او هدیه  کرد و پسرک  مسرور و شادمان  ا ز اینکه می توانست اکنون با معشوق خود ازدواج کند به سوی او روان شد. اما وقتی او را دید در کمال ناباوری دریافت که او کور است پس نادم شد و برگشت. دختر که احساس کرد او دیگربرنخواهد  گشت او را گفت:

"پس عزیزم به هر کجا که خواهی رفت مراقب چشمان من باش"

خدا وآدم...


خدا آدم را خواند و گفت:

"دو خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم"

آدم لبخندی زد و گفت

" خب اول خبر های خوب را بگو"

و خداوند او را ندا داد:

"دو هدیه گرانبها برایت دارم: اول خرد است که بواسطه آن  توان ایجاد و خلق شرایط جدید ، حل مشکلات و ارتباط کلامی خردمندانه  با حوا را خواهی داشت و دوم غزیزه ای که بتوانی زاد و ولد کنی و بر جمعیت خود بیفزایئ"

آدم به وجد آمد و بسیار شادمان شد. پس خدا را حمد و ثنا کرد و سپس گفت:

"و اما خبر بد چیست؟" و خدا او را نداد:

"و این دو هرگز با هم جمع نگردند و آنها را پیوندی نخواهد بود"