برف زيادي مي باريد، پير مرد با پشتي خميده سر به سوي آسمان ابري و مه آلود برده بود و در حاليكه بدن او ميلرزيد ميگفت:

"خدايا دلم برات خيلي تنگ شده، خيلي برات نگرانم، نميدونم كجائي، هستي يا نيستي؟!!، خوشا به حال اون قديم ها، هميشه پيش من بودي، دست هاتو احساس مي كردم، هميشه به من كمك مي كردي، وقتي گرفتار بودم نجاتم مي دادي، هر وقت داشتم غرق مي شدم دستم را مي گرفتي، خدايا نگران توام، كجائي؟! هستي يا نيستي؟! ديگه كمكم نميكني، گرفتاري مثل موجي داره غرقم ميكنه!! آخه خيلي وقته!! اما تو ديگه نيستي!! هستي؟!! كجائي؟!! خدايا يادت مياد..."

نميدانم پيرمرد از سرما مي لرزيد يا از ترس اما هر چه بود او مي لرزيد.