دقت کن ضدحال نخوری....
طرف دختر همسایمون بود،خیلی کم بیرون میومد واسه همین من فقط یه دو سه بار وقتی
تو بالکن بودم تو حیاط خونشون دیدمش،خیلی سر به زیر و با حیا بود.
وقتی میومد تو بالکنشون درس بخونه به صورتی که منو نبینه واسش گل مینداختم
دیگه پاک عاشقش شده بودم،عاشق کسی که حتی درست چهرشو ندیده بودم!
آخه موهای بلندی داشت و صورتشو پوشونده بود موهاش...
فکر و ذکرم،درس و مشقم،کار و زندگیم شده بود اون...
تا اینکه یه روز که داشتم از تو بالکن نگاهش میکردم سرشو آورد بالا و با صدای کلفتی گفت:
اسکل من پسرم،انقد گل ننداز تو خونه ی ما..

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۲ ساعت 11:44 توسط S.afrang
|