عیدتون مبارک...
کلوچه...
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچهای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!…
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچهاش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش درنیاورده بود
سرباز معلول....
” بابا و مامان” دارم میام خونه، اما یه خواهشی دارم. دوستی دارم که می خوام بیارمش به خونه.
پدر و مادر در جوابش گفتند: “حتما” ، خیلی دوست داریم ببینیمش.
پسر ادامه داد:”چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه.
“متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه.
“نه، می خوام که با ما زندگی کنه…
پدر گفت: “پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه.
در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت. پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود. به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده. پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند. پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت....
خداحافظی سال 91....
جان شما و خاطره هامان خداحافظ
من میروم بدون تو اما دعایم کن
در اولین تراوش باران خداحافظ.......
دعای کودک فقیر....
خدایا شکر ما دیگر فقیر نیستیم !
دیشب دکتر دهکده می گفت :
«چشم های پدرم پر از آب مروارید است»
خیلی باهوشم نه....
ماهیمون هی میخواست یه چیزی بهم بگه .
تادهنشو وا می کرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه .
دست کردم تو آکواریوم درش آوردم .
شروع کرد از خوشالی بالا پایین پریدن .
دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو .
اینقده بالا پایین پرید خسه شد خوابید .
دیدم بهترین موقع تا خوابه دوباره بندازمش تو آب.
ولی الان چند ساعته بیدار نشده .
یعنی فکرکنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب...
پدر و پسر
پدر و پسر داشتن صحبت میکردن!!
پدر دستشو ميندازه دوره گردنه پسرش ميگه پسرم من شيرم يا تو؟
پسر ميگه : من..!!
... ... ...
پدر ميگه : پسرم من شيرم يا تو؟؟!!
پسر ميگه : بازم من شيرم...
پدر عصبي مشه دستشو از رو شونه پسرش بر ميداره ميگه : من شيرم يا تو!!؟؟
پسر ميگه : بابا تو شيري...!!
پدر ميگه : چرا بار اول و دوم گفتي من حالا ميگي تو ؟؟
پسر گفت : آخه دفعه های قبلي دستت رو شونم بود فکر کردم يه کوه پشتمه اما حالا...
به سلامتي هرچي پدره
پدر و مادر ..تمام زندگی
نه مرگ ،
نه ترس ،
سرم فقط براي بوسيدن دست هاي تو خم مي شود مادرم ؛
سلامتيه اون پسري که...
..
10سالش بود باباش زد تو گوشش هيچي نگفت...
..
20سالش شد باباش زد تو گوشش هيچي نگفت....
... ... ... ... ..
30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زير گريه...!!!
..
باباش گفت چرا گريه ميکني..؟
..
گفت: آخه اونوقتا دستت نميلرزيد...! :
کودکان گل فروش...
کودکان گل فروش را می بینی !؟
مردان خانه به دوش
دخترکان تن فروش
مادران سیاه پوش
کاسبان دین فروش
محرابهای فرش پوش
زبانهای عشق فروش
انسانهای آدم فروش
همه را می بینی …. ؟!
می خواهم یک تکه آسمان کلنگی بخرم
دیگر زمینت بوی زندگی نمی دهد
رفاقت...
گرگ با همنوعان خود شکارميکند.. خو مي گيرد و زندگي ميکند ولي.... موقع خواب يک چشم خود را باز مي گذارد گويي گرگ معماي رفاقت را خوب درک کرده است
عشق يعني....
کودکی کنجکاو پرسید ایهاالناس عشق یعنی چه؟
دختری گفت اولش رویا اخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت عشق یعنی رنج پینه وزخم و تاون کف دست
پدرش گفت بچه ساکت باش بی ادب این به تو نیامده است
رهرویی گفت کوچه ای بن بست سالکی گفت راه پرخم وپیچ
در کلاس عشق معلم گفت عین وشین است وقاف و دیگرهیچ
دلبری گفت شوخی بدی است تاجری گفت عشق کیلوچند؟
مفلسی گفت عشق سیر کردن شکم خالی زن وفرزند!!!!!!
شاعری گفت یکمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتاگناه بی بخشش واعظی گفت واژه ا ی بی معناست
زاهدی گفت طوق شیطان است محتسب گفت منکر عظماست
قاضی.شهرعشق رافرمود حد هشتاد تازیانه به پشت
جاهلی گفت عشق را عشق است پهلوان گفت جنگ اهن و مشت
رهگذرگفت طبل توخالیست یعنی اهنگ ان ز دور خوش است
دیگری گفت ازان بپرهیزید یعنی از دور کن بر اتش دست
چون که بالا گرفت بحث و جدل توی ان قیل و قال من دیدم
طفل معصوم باخودش میگفت من فقط یک سوال پرسیدم
دردسرهای كباب كردن موش
دنیا................
بازی هایت را سرم درآوردی...
گرفتنی ها را گرفتی...
دادنی هارا ندادی...
حسرت ها را کاشتی...
زخم ها را زدی...
دیگر بس است...
بگذار آسوده بخوابم...
محتاج یک خواب بی بیدارم
ادم نمی دونه؟؟؟؟!!!!!

ادم نمی دونه قصه عاشقانه هستش یا یه جور نقشه تروریستیه!!!!!!!!!!!!!!!!!
سیر و گشنه......
"دعا" میخری؟
وحاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را میگرداند برای فرج اقا "دعا" میکند؟!!!!!